بر اساس یافته های یک مطالعه سرکوب هیجان در هنگام رویارویی با یک رویداد استرس زا باعث پدید آمدن نشخوار فکری بعد از رویداد می شود (دیویس[۱۴۰]و کلارک[۱۴۱]، ۱۹۹۸). مطالعه بر روی مبتلایان به وسواس فکری-عملی نشان میدهد این بیماران نسبت به افراد سالم از سبکهای خود سرزنشی، فاجعه انگاری بالاتر و سبک ارزیابی مجدد مثبت کمتر استفاده میکنند (گرنفسکی، وندن و کریج و همکاران، ۲۰۰۲). در مطالعه دیگر سرزنش خود، نشخوار فکری، فاجعه انگاری از پیش بینی کننده های قوی هیجانهای منفی گزارش شده است (مارتین[۱۴۲] و دالن[۱۴۳]، ۲۰۰۵).
مطالعات اندرسون[۱۴۴]، میلر[۱۴۵]، ریگر[۱۴۶] و همکاران (۱۹۹۴)،گارنفسکی و کریج (۲۰۰۶)، سولیوان[۱۴۷]، بیشوپ[۱۴۸] و پیواک[۱۴۹](۱۹۹۵) مشهدی، میردورقی و حسنی (۱۳۹۰) نشان میدهد راهبردهای ناسازگارانه از قبیل سرزنش خود، نشخوار ذهنی، سرزنش دیگران و فاجعه آمیزپنداری با اضطراب رابطه مثبت معناداری دارند، در حالی که راهبردهای پذیرش، توجه مجدد به برنامه ریزی، توجه مثبت مجدد و بازاریابیمثبت، رابطه منفی و معنیداری با اضطراب داشتند. به عبارتی میتوان گفت که استفاده از راهبردهای ناسازگارانه فرد را مستعد اضطراب کرده و در نتیجه به جای واکنش مناسب به رویدادهای تنیدگیزا، با آشفتگی و تشویش به آن ها عکس العمل نشان میدهد. در حالیکه راهبردهای سازگارانه، این پیامدها را به دنبال ندارد. نتایج پژوهشهای مذکور بیانگر آن است که استفاده بیشتر از راهبردهای نشخوار ذهنی و فاجعهآمیزپنداری و استفاده کمتر از راهبردهای پذیرش و توجه مثبت مجدد به کسب نمره بالا در افسردگی منجر می شود. شایان ذکر است که از بین راهبردهای فوق الذکر، راهبرد فاجعهآمیزپنداری بیشترین قدرت پیش بینیکنندگی را برای نمرات افسردگی دارا بود. در مورد نقش پیش بینیکنندگی راهبرد دو نوع سرزنش چه معطوف به خود باشد چه دیگری، موانعی برای سازگاری با رویدادهای منفی زندگی و بروز افسردگی محسوب میشوند.
نتایج پژوهش دیگر نشان داد که بین سبکهای تنظیم هیجان شناختی سازگار (تمرکز مجدد مثبت، ارزیابی مجدد مثبت و تمرکز دوباره بر برنامه ریزی) و سلامت عمومی همبستگی مستقیم وجود و بین سبکهای تنظیم هیجان شناختی ناسازگار (فاجعه انگاری، سرزنش دیگری و نشخوار فکری) و سلامت عمومی همبستگی معکوس وجود دارد (عبدی، باباپور و فتحی، ۱۳۸۹).
زو[۱۵۰] و همکاران (۲۰۰۸) اذعان میکنند که تفاوتهای فرهنگی در رابطهای که بین راهبردهای مختلف تنظیم شناختی و اختلالهای هیجانی وجود دارد، اثر گذار است. درباره تفاوتهای فرهنگی باید متذکر شد که در فرهنگ شرقی خویشتن وابسته به دیگران میباشد یعنی فرد خویشتن را در ارتباط تنگاتنگ و وابستگی به دیگران معنا میبخشد و هماهنگی با اطرافیان و گروه خود را ارزشمند میداند، در نتیجه زمانی که فرد برای وقوع اتفاق بد دیگران را سرزنش می کند، از لحاظ هیجانی بیشتر دچار آشفتگی شده و خلق افسرده پیدا می کند. در حالی که در فرهنگ غربی خویشتن ناوابسته به دیگران است و فرد خود را مستقل از دیگران میداند. زمانی که فرد اتفاق بدی را تجربه می کند، وقوع آن را ناشی از نقایص و کمبودهای خود میداند، خود را سرزنش می کند و در این حالت بیشتر دچار افسردگی می شود. بنابرین بر اساس این یافته و آنچه گفته شد، در فرهنگ غربی راهبرد سرزش خود با افسردگی رابطه بیشتری دارد در حالی که در فرهنگ شرقی ملامت دیگران رابطه معناداری با افسردگی داشته و پیشبینیکننده آن میباشد.
۲-۳- مبانی نظری هوش معنوی
۲-۳-۱- هوش[۱۵۱]
از عوامل مؤثر در تنظیم هیجان شناختی و حل مسأله سازگارانه هوش میباشد که در راستای تسهیل اهداف کاربردی و رشد سازگارانه جهتگیری شده است. مفهوم هوش، مبتی بر گزارهای است که فرایند حرکت به سوی اهداف، انجام راهبردهایی را برای غلبه بر موانع و حلمسأله ضروری میسازد ( استنرگ[۱۵۲]، ۱۹۹۷، به نقل از نازل[۱۵۳]، ۲۰۰۴). یکی از خصوصیات هوش توانایی در حل مشکلات کاربردی است. زوهر و مارشال (۲۰۰۰) هوش را به توانایی نظارت و حل مشکلات شامل منطق، هیجان، معنا و ارزش مربوط دانسته اند. و ایمونز[۱۵۴] (۲۰۰۰) گزارش داد که هوش با رفتارهای منطبق با حل مشکلات سر و کار دارد.
در تعریف واژه هوش اتفاق نظر میان روانشناسان وجود ندارد. هنوز محققان به لحاظ پیچیدگی و چند بعدی بودن هوش، به یک تعریف جامع و دقیق از هوش دست نیافتهاند. کلمبو[۱۵۵] و فریک[۱۵۶] (۱۹۹۹) علت این امر را معنای متفاوت هوش در زمینه ها و نظامهای تخصصی گوناگون روانشناسی دانسته اند. وکسلر[۱۵۷]، روانشناس آمریکایی، در تعریف هوش بیان می کند: هوش یعنی تفکر عاقلانه، عمل منطقی و رفتار مؤثر در محیط کار. در تعاریف کاربردی نیز، هوش پدیدهای است که از طریق تستهای هوش سنجیده می شود.
پس از گذشت سالها از سلطه بهره هوشی[۱۵۸] (IQ) بر جوانب مختلف زندگی، اکنون از اهمیت آن به عنوان تنها عامل موفقیت کاسته شده است. هر چند که مفهوم هوش ممکن است در نزد افراد مختلف معانی متفاوتی داشته باشد، با این حال وقتی صحبت از هوش به میان می آید، بلافاصله نوعی توانایی ذهنی درباره انسان تداعی می شود. در گذشته فردی موفق قلمداد میگردید که دارای بهره هوشی بالایی میبود. اکنون بهره هوشی بالا به تنهایی ارزش قلمداد نمی شود؛ چرا که تنها %۲۰ از موفقیت را در بر میگیرد حال آن که %۸۰ از موفقیت به هوش هیجانی[۱۵۹] و هوش معنوی[۱۶۰] نسبت داده شده است. بنابرین امروزه روانشناسان توجه ویژهای به این قابلیت و نقش آن در زندگی نموده اند و هر روز بر اهمیت و نقش آن به عنوان عاملی تأثیرگذار بر موفقیت در جوانب مختلف زندگی افزوده می شود (گلمن[۱۶۱]، ۱۹۹۸). به این منظور به بررسی هوش معنوی میپردازیم اما در ابتدا به بررسی مفهوم معنویت خواهیم پرداخت.
۲-۳-۳- معنویت[۱۶۲]