اضطراب پوچی در مواقعی رخ میدهد که محتواهای خاصی از زندگی معنوی در معرض تهدید عدم قرار میگیرد. بنای اعتقادی از طریق وقایع خارجی یا از راه فرآیندهای درونی، فرو می ریزد: آدمی احساس میکند که قادر به مشارکت خلاق در حوزه ای از فرهنگ نیست و درباره چیزی که مشتاقانه تاییدش کرده بود، احساس سرخوردگی میکند. از دلبستگی به چیزی به چیز دیگری رانده می شود و همین طور؛ زیرا معنی همه ی آن ها ناپدید گشته و ارس[۴۰] خلاق به بی میلی یا بیزاری بدل گردیده است. همه چیز تجربه می شود؛ اما هیچ چیز ارضا نمی کند. مضامین و معانی نسبت با آنکه زمانی عالی و برانگیزاننده ی ستایش و عشق بوده است، امروز از ارائه ی معنی و محتوا ناتوان است. و فرهنگ حاضر نیز در ارائه ی محتوا ،از آن هم ناتوان است. آدمی مضطربانه از همه معانی مشخص روی بر می تاباند و در صدد یافتن معنایی غایی بر میآید؛ لیکن حاصل آن تنها کشف این نکته است که درست همان از دست دادن گره گاهی معنوی بوده که معنا را از محتواهای خاص حیات معنوی زدوده است. اما گره گاهی معنوی بوده که معنا را از محتواها خاص حیات معنوی زدوده است. اما گره گاه معنوی را نمی توان با اراده و تصمیم ایجاد کرد؛ سعی در ایجاد آن تنها مولد اضطرابی عمیق تر است. اضطراب پوچی ما را به سوی مغاک بی معنایی سوق میدهد(همان).
۲-۱۱-۲-۱- عامل مهم پیدایش احساس بی معنایی در زندگی
احساس بی معنایی در زندگی حاصل گذر از هفت مرحله است:
یکی، دلبستگی به کس یا کسان، چیز یا چیز ها، مهم ترین ویژگی انسان است. به گونه ای که در فقدان دلبستگی، انسان از درون فرو می پاشد. هایدگر، فیلسوف برجسته معاصر آلمانی معتقد است که انسان چیزی جز دلبستگی نیست. ستایش و تجلیل فراوانی که از ” عشق” در طول تاریخ و در همه فرهنگ ها شده، حکایت از همین موضوع دارد چرا که عشق، اوج دلبستگی است. می توان گفت شور حیات در زندگی انسان نسبت مستقیم با دلبستگی او با کس یا کسان و شی و اشیا پیرامون او دارد. احساس ملال و خستگی نسبت نسبت عکس با این دلبستگی دارد. هرچه از دلبستگی فرو کاسته شود، ملال و خستگی انسان فزونی مییابد. دوم، انسان نوعی همزاد پنداری با خواسته ها ی خود داردو خود را با خواسته های خود یکی میداند. به بیان دیگر محور زندگی از او جدا شده و به خواسته هایش منتقل می شود. نقطه ی اوج این همزاد پنداری در عشق مشاهده می شود. یکی از ویژگی های عشق تمایل به یکی شدن با معشوق است(کشفی، ۱۳۸۶).
سوم، چون انسان خود را با خواسته های خود یکی میداند، بنابرین هر ارزشی را که برای خواسته های خود احساس میکند، برای خود احساس میکند. به بیان دیگر، ارزش خود را مساوی با ارزش خواسته ی خود میداند(همان).
چهارم:با توجه به اینکه ارزش انسان با خواسته های او یکی است، بنابرین برای فهم ارزش انسان باید به خواسته های او مراجعه کرد و از طریق ارزش آن ها، ارزش انسان را مشخص نمود. در این جا این پرسش پیش میآید که ارزش خواسته چگونه مشخص می شود؟ در پاسخ باید گفت که ارزش خواسته نسبت مستقیم با میزان دلبستگی ما به آن دارد. هرچه دلبستگی ما به خواسته ای بیشتر باشد، برای ما ارزش بیشتری دارد و هرچه دلبستگی ما کمتر باشد برای ما از ارزش کمتری برخوردار است. معشوق برای عاشق از بالاترین ارزش برخوردار است چرا که عاشق، اوج دلبستگی را به معشوق دارد(همان).
پنجم، از آن جا که انسان ارزش خود را مساوی با ارزش خواسته خود میداند واز سوی دیگر ارزش خواسته نسبت مستقیم با میزان دلبستگی او به آن دارد، بنا براین هرآنچه تهدید کننده دلبستگی انسان باشد، تهدید کننده ارزش مندی او خواهد بود و به بیان دیگر: ” هر عاملی که دلبستگی آدمی را تهدید کند، زمینه ساز احساس بی ارزشی، پوچی یا بی معنایی در زندگی او می شود”(همان).
ششم، مرگ و احساس طراوت جویی از مهم ترین عوامل تهدید کننده دلبستگی انسانند. درباره ی طراوت جویی باید گفت که این احساس سبب دل زدگی انسان از خواسته هایش می شود و دل زدگی چیزی نیست جز کاهش دلبستگی یا فقدان دلبستگی(همان)
هفتم، احساس طراوت جویی سبب از میان رفتن دلبستگی های کهن و پیدایش دلبستگی های جدید می شود. آن زمان که دلبستگی کهن از بین می رود، انسان دستخوش احساس بی ارزشی می شود و هنگامی که دلبستگی جدید پدید میآید به نوعی معناداری در زندگی دست مییابد. از آن جا که این سیر پایانی ندارد ،بنابرین انسان پیوسته دستخوش دو احساس متضاد است. پوچی و معنا درای یا بی ارزشی و ارزشمندی یا بی هویتی و هویت داری(کشفی، ۱۳۸۶).
هشتم، تکرار پیوسته از میان رفتن و پیدایش دلبستگی ها و در نوسان قرار گرفتن انسان در میان دو حالت پیشگفته، آرام آرام او را به این بینش می کشاند که هیچ چیز را در این عالم دلبستگی نشاید و عزم بر دل نبستن به معنای آغاز احساس بی معنایی و پوچی مطلق در زندگی آدمی است(همان).
۲-۱۱-۳- اضطراب گناه و محکومیت
عدم از جنبه ی سومی نیز تهدید آمیز است، عدم، تأیید نفس اخلاقی انسان را نیز تهدید میکند. وجود انسان، معنوی و وجودی، تنها به او داده نشده بلکه از او نیز طلب می شود. او درباره ی آن مسئول است، به معنی تحت اللفظی کلمه از او انتظار می رود بتواند به این سوال پاسخ دهد که از خود چه ساخته است. آن که از او سوال میکند قاضی اوست؛ یعنی خودش. کسی که در عین حال در مقابلش ایستاده است. این وضعیت موجد اضطرابی است که به طور نسبی اضطراب گناه و به طور مطلق اضطراب طرد نفس[۴۱] و محکومیت است(تیلیش، ترجمه فرهاد پور،۱۳۶۶، ص۸۹).
به نظر تیلیش راه گریز از این نوع اضطراب، سرپیچی از احکام و فرامین اخلاقی است که در آن فرد به کمال رسیده به هیچ دستور اخلاقی پایبند نیست(همان، ص۸۴).
۲-۱۱-۴- مکانیسم های دفاعی در روان درمانی وجودی
هر فرد برای مقابله با اضطراب دو گونه مکانیسم دفاعی را مورد استفاده قرار میدهد: نخست، مکانیسم های دفاعی متعارف است که توسط زیگموند فروید، آنا فروید و هری استیک سالیوان و امثال آن توصیف شده اند. دوم، مکانیسم های دفاعی غیر اختصاصی و غیر متعارف است که به منظور مقابله با استرس های وجودی اختصاصی اولیه بسیج میشوند. یالوم[۴۲](۱۹۸۱) دو دفاع عمده درون روانی اختصاصی را شرح میدهد:
۱-خاص بودن[۴۳]: کسانی که از این دفاع استفاده میکنند اعتقاد عمیقی دارند که آسیب ناپذیرند و فناگریز هستند. هرچند در سطح منطقی ممکن است فرد به غیر واقعی بودن این باورها اذعان داشته باشد، ولی در سطح عمیق ناهشیار، فرد معتقد است که قوانین زیست شناختی در مورد او صادق نیست. تجلی بالینی این دفاع به صورت، منش خود شیفته، اعمال وسواسی- جبری با جستجو برای افتخار به قیمت فرسایش ،خود بزرگ نمایی و ویژگی های پارانوئید خواهد بود. سرآغاز بحران و فراخوانیی این دفاع زمانی است که نظام باوری فرد از هم می پاشد و مفهوم روزمرگی بی دفاع فرد مورد تجاوز واقعیت قرار میگیرد. چنین افرادی پس از تجربه بحرانی نظیر سوگ، بیماری، بیکار شدن و امثال آن قادر به واپس زنی اضطراب با کمک دفاع” خاص بودن” نیستند. در نتیجه مراجعه آن ها برای روان درمانی بالا می رود( یالوم،۱۹۸۱؛ به نقل ازفرانکل، ترجمه محمد پور،۱۳۸۴).
۲- اعتقاد به وجودهایی رهایی بخش نهایی[۴۴]