پیشرفتهای اخیر در نظریه شرطیسازی (مانند مکینتاش[۲۷۸]، ۱۹۸۳؛ رسکورلا[۲۷۹]، ۱۹۸۸) که بر ویژگی اطلاعاتی شرطیسازی تأکید دارد، ممکن است در واقع روشی را برای این نظریه جدید و جامع رضایت بخش درباره ترس و اضطراب به دست دهد (به نقل از راچمن، ۱۹۷۴).
نظریهپردازان تلاش کردند علاوه بر تبیین شکل گیری اضطراب و رفتارهای ناسازگار تداوم آن را روشن سازند. از این میان، تبیین میلر[۲۸۰] (۱۹۹۲) از “تناقض نوروتیک” بسیار سودمند واقع شد. او یک الگوی دو مرحلهای از ترس و اجتناب به وجود آورد و اعلام نمود که رفتار اجتنابی دقیقاً به این دلیل تداوم مییابد که حداقل در کوتاهمدت موفقیت آمیز است. هر رفتار اجتنابی با سایر رفتارهایی که اضطراب را کاهش میدهد، استحکام مییابد، این مدل در زمان مناسب مطرح شد و رفتار درمانگران وجه تببینی آن را به طور کامل به کار گرفتند (محدویت آن در میانه دهه ۱۹۷۰ تا پایان این دهه روشن گردید). روش حساسیتزدایی ولپی با تحقیق پیشرفته پیترلنگ[۲۸۱] (۱۹۶۳، ۱۹۶۸) جایگاه محکمی پیدا نمود. او روشهای آزمایشگاهی مناسبی را به وجود آورد که الگویی را برای صدها آزمایش مهیا می ساخت این آزمایشها اثرات کاهش ترس حساسیتزدایی[۲۸۲] را اعتباریابی کرده و دانش ما را درباره ماهیت ترس گسترش داد (به نقل از کاویانی، ۱۳۸۰).
هانس آیزنک، گذشته از نقش هدایتگرش، هوشمندانه رفتار درمانی را به وضعیت یک شیوه رواندرمانی پیشرو ارتقاء داد و دانش رفتار درمانی به وسیله او اهمیت خود را بازیافت، این اهمیت نه تنها به واسطه نکاتی بود که این شیوه درمانی بیان میکرد، بلکه هم چنان به دلیل مسائلی بود که این شیوه را مورد شک و تردید قرار میداد. در پی انتقاد تند و مشهور او نسبت به روان درمانگران تحلیلی[۲۸۳] (آیزنک، ۱۹۶۳) او به مجادله با پایه نظری روانپویایی[۲۸۴] پرداخت و توانست رفتار درمانی را به عنوان یک جایگزین سازنده مطرح سازد. او به رد نظریهای پرداخت که روان نژندها را ناشی از کشمکشهای جنسی ناخودآگاه میدانست و نشانه های بارز این بیماری را عبارت از دفاعهایی بر ضد ناراحتی[۲۸۵] میدید، که به صورت دیگر میتوانست تجل ناپذیر باشد. او به سبک تحریک کننده و بحثانگیزی ابراز داشت که چنان چه از دست نشانه ها رهایی بیابیم، از بیماری رواننژندی نجات یافتهایم (به نقل از کاویانی، ۱۳۸۰).
در واقع، او مدعی شد که رفتار مختل، در حقیقت علامت چیز دیگری نیست بلکه کل مشکل همان رفتار است. وی ادعا نمود که رفتار روان رنجور آموخته میشود و بنابرین میتوان آن را یادزدایی نمود، به عبارت دیگر، رفتار مختل یک مسئله است و یازدایی این رفتار، حل مسئله، همانند سایر دگرگونیهای اساسی در حیطه اندیشه، بخشی از ایجاد و رشد رفتار درمانی جنبه واکنشی داشت. آیزنک، ولپی و همکاران آن ها در بریتانیا و اسکینر و رفتارگرایان کاربردی در آمریکا، احترام اندکی نسبت به روانکاوی و انگارههای وابسته به این درمان مینهادند. بحث بر سر این بود که روان کاوی و مشتقات آن فاقد پشتیبانی تجربی است و ادعای روانکاوان بیاساس است، انتقادهای دیگر کل این کوشش را بی ربط و در واقع خارج از محدوده علم تلقی میکرد (آیزنک، ۱۹۶۰).
ولپی (۱۹۹۰) و همکاران به شدت تحت تأثیر نوشته های کارل پوپر[۲۸۶] (۱۹۵۹) قرار داشتند و در بیشتر این دوران، دیدگاه پوپر منبعی بر اینکه روانکاوی ابطالناپذیر است و بنابرین خارج از محدوده علم است، پذیرفته و مطرح شد. این نظریه اینک توسط گرانبام[۲۸۷] (۱۹۸۴) مورد بحث است. او میگوید روانکاوی ابطالپذیر و خطاپذیر است، گاهی بیان میشود که نظریه ها محو نمیشوند، بلکه جای خود را به اندیشههای مرجع و توانمندتر میدهند و بسیاری از رفتارگرایان نخستین احساس کردند که به فراهم آوردن یک نظریه جایگزین نیاز دارند. دیگران مستقیماً به این سو کشیده شدند تا شکل برتری از درمان را ارائه نمایند و آن را به اجرا درآورند، اما هنوز به واکنش همراه و با ترس و اجتناب عصبی ادامه میدهد، توجه مستقیم به کاهش اضطراب مناسب میکند. تکنیک حساسیتزدایی تدریجی ابتدا از شخص میخواهد در حالی که به تن آرامی عمیقی پرداخته است، مجموعه موقعیتهای آزارندهای را که درجهبندی شده و به طور فزایندهای اضطرابزاتر مینمایند، به تصور درآورد. برای مثال، شخصی که از صحبت در مجامع عمومی دچار اضطراب بیخود میشود، با همکاری درمانگر، مجموعه موقعیتهایی را مجسم میکند که بازنمایی حساسیت او در مواقعی است که نیازمند سخن گفتن است. در این روش، فرد هر یک از موقعیتها را تحت شرایط تن آرامی و آرامیدگی عضلانی تصور میکند، تا آن جا که بتواند سطوح اضطراب بیشتر و بیشتری را تحمل کند (شاملو، ۱۳۶۷).
شواهد بالینی پل[۲۸۸] (۱۹۶۹) و آزمایش بندورا (۱۹۶۹)، دیویدسون و ویلسون[۲۸۹] (۲۰۰۴) حاکی از آن است که این روش به طور مؤثر موجب کاهش تنشهای غیرواقعی میشود. در مورد کارآمدی حساسیتزدایی تدریجی توضیحات نظری گوناگون وجود دارد، جایگزینی تن آرامی به جای اضطراب (اساساً فرضیه ضد شرطیکردن ولپی)، قرار گرفتن تدریجی بیمار در معرض محرک اضطراب زا (فرضیه به اصطلاح خاموشی ویلسون و دیویسون، ۲۰۰۴)، تقویت حدوث پاسخهایی که به طور فزاینده مطلوبترند، فرضیه کنترل خود گلدفرید[۲۹۰] (۱۹۷۶)، بازنامگذاری شناختی (والیتزوری[۲۹۱]، ۱۹۶۷) و فرضیه “بیشترین خوگیری” ماتیوز[۲۹۲] از جمله آن توضیحات محسوب میشوند. کار درمانگر کاربردی آن است که این روش و اشکال مختلف آن را چنان مورد اجرا گذارد که حتیالامکان همه توضیحات آن را مد نظر قرار دهد. به عبارت دیگر، رفتار درمانگر باید حساسیتزدایی را به گونهای اجرا کند، که احتمال دور شدن از نتایج عملی هر توضیحی را بر تجارب آزمایشی استوار است را به حداقل برساند (به نقل از ماهر، ۱۳۸۶).
شاید مهمترین کار درمانگر در اجرای شیوه حساسیتزدایی تصمیم در مورد مسأله یا موقعیتی است که فرد باید نسبت به آن حساسیتزدایی شود. در این زمینه درمانگر باید مهمترین بعد یا ابعادی را مشخص کند که موجب اضطراب کمتری میشوند، چنین کاری ساده نیست، حتی وقتی یک بُعد و یا وجه اصلی معین شد، هنوز ملاحظات دیگری باید مد نظر قرار گیرد. شخصی را تصور کنید که از گفتگو در مقابل گروه بسیار میترسد، در مورد او انتخاب مطالب باید نشان دهنده حالات چهره و برخی از طرفهای گفتگو یا شنوندگان باشد، در حالی که نباید زمان با شرایط خارج از سالن خیالی را شامل شود، اما به چنین فرضیاتی نباید بسنده کرد. تنها با مشاهده[۲۹۳] و مصاحبه دقیق است که درمانگر ورزیده میتواند در مورد علل بروز ترس تصمیمگیری نماید (به نقل از ماهر، ۱۳۸۶).